mhsafary

ادبیات،شعر،سیاست

mhsafary

ادبیات،شعر،سیاست

عدالت

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم، تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

ادامه مطلب ...

زن

اگر یک زن سیگار بکشد
در امریکا به او می گویند :زنیکه سیگاری
در ایران به او می گویند : زنیکه معتاد فاحشه خیابانی لجن
و در عربستان او را سنگسار می کنند

اگر یک زن برای برابری حقوق زن و مرد تلاش کند

در امریکا به او می گویند : فمنیست
در ایران به او می گویند :تهمینه میلانی
و در عربستان او را سنگسار می کنند

اگر یک زن مورد ***** قرار بگیرد

در امریکا او را به آسایشگاه روانی می برند تا او را به زندگی اجتماعی باز گردانند
در ایران او را به آسایشگاه روانی می برند و او در آنجا خودکشی می کند
و در عربستان او را سنگسار می کنند


اگر جسد زنی در یکی از میدان های شهر و درون یک کیسه پلاستیکی پیدا شود:
در امریکا : احتمالاً او یک زن خیابانی و بی خانمان بوده.
در ایران:احتمالاً شوهر غیرتی اش او را کشته
در عربستان: صد در صد بر اثر جراحات وارده ناشی از سنگسار به قتل رسیده است!

زنان در امریکا اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و … تحصیل نمایند.
در ایران اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و …. به شرط تفکیک جنسیتی تحصیل نمایند
در عربستان اجازه دارند از بین بی سوادی و سنگسار یکی را برگزینند!


مادر:
در امریکا: مادر و پدر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان هستند.
در ایران: مادر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان است.
در عربستان:فرقی نمی کند که مادر مسئول چیست چون در هر صورت سنگسار می گردد.

ادامه مطلب ...

ایمان

نماز نمی خونه؟؟؟؟؟

تو گردان شایعه شد.

ـ نماز نمی خونه!

گفتن:

«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»

باور نکردم و گفتم:

«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.»

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم

با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر

حرف را باز کنم.

ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی...

لبخندی و گفت:

«یادم می دی نماز خوندن رو!»

ـ بلد نیسی!؟

ـ نه، تا حالا نخوندم!

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی

اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. 

توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق

پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را

شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از

دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه

اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....

داستان

داستانهای خیانتی !!ا!

مرد وارد کافه شد و ...


مرد وارد کافه شد، به سمت بار رفت و یک آبجو سفارش داد.
گارسون گفت: حتماً قربان حساب شما میشود یک سنت.
مشتری با حالت متعجب پرسید: فقط یک سنت ؟ بعد به منو نگاه کرد و پرسید: قیمت یک آستیک آبدار و یک بطری شراب چقدر میشود؟
گارسون جواب داد: یک دولار.
مشتری پرسید: مالک کافه کجاست؟
گارسون جواب داد: طبقه بالا پیش همسر من.
مشتری پرسید: اون در طبقه بالا چه کاری با همسر تو انجام میده؟
گارسون جواب داد: همون کاری که من با کاسبی اون انجام میدم!!!

 

 

زن با معشوقش در بستر بود که همسرش وارد خانه شد ...


زن با معشوقش در بستر بود که همسرش وارد خانه شد.
زن به معشوقش گفت: "بیا اینجا و کنار دیوار بایست." بعد باعجله به بدن او روغن بچه مالید و روی آن پودر تالک پاشید، سپس گفت: از اینجا تکان نخور تا زمانی که به تو بگویم، تو باید وانمود کنی که یک مجسمه هستی.
وقتی همسر وارد اتاق شد پرسید: این چیست؟
زن پاسخ داد: اُوه این یک مجسمه است، خانم اسمیت یکی مثل این خریده بود، من از آن خوشم آمد و یکی برای خودمان خریدم.
بدون هیچ حرف اضافه ای هر دو به تخت خواب رفتند. حدود ساعت 2صبح همسر از تخت بیرون آمد، به آشپزخانه رفت و با یک ساندویچ و یک قوطی آبجو به اطاق برگشت.
بعد رو به مجسمه گفت: بیا اینها را بگیر و بخور، خود من مجبور شدم 2 روز تمام بیحرکت در خانه اسمیت بایستم در حالی که هیچ کس چیزی برای خوردن به من نداد !!!

 

 

این بار به تو خیانت نکردم !!!

 

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند.

زن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.
پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.
مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی.
زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم.

 

 

 

به زن خود راست بگویید !!!

 

مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند، بعد خسته از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوغه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودی.

.

 

وای خدای من "باب" مرد!!!

مسئول مرده شورخانه شب را تا دیروقت مشغول آماده کردن جنازه آقای باب برای مراسم تدفین فردا بود. مرده شور خسته ناگهان چیز جالبی کشف کرد، یکی از اعضای بدن آقای باب خیلی بزرگ بود، واقعا بزرگ!
مرده شور باخود گفت: متاسفم آقای باب من نمیتوانم اجازه بدهم که تو یک همچین عضو بزرگ و تحسین برانگیزی را با خود به گور ببری، من باید این عضو را برای آیندگان محافظت کنم.
مرده شور عضو را برید، در کیف خود قرار داد و با خود به خانه برد.
در خانه به همسر خود گفت: بیا تا یک چیز باور نکردنی به تو نشان بدهم.
زن  بلافاصله پس از دیدنن عضو عجیب با ناله گفت: وای خدای من "باب" مرد!!! 

ادامه مطلب ...

گل صداقت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر
ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه
ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی
کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود
فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی
که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده
چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا
رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی
سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه
هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو